اطاق آبی

     گرچه هنوز می گویم اتاق آبی، اما خوب که نگاه کنم چندان هم آبی نیست. پنجره های چوبی به خاکستری می زنند و طرح گچی دور دیوار آبی چرک شده است. دَرِ اتاق قدیمی تر از آن است که لبخند آبی داشته باشد. چکار می توانم بکنم، محبوس شده ام بین یک مشت فکر و یک مشت اجبار ناخودآگاه ِ پیش آمده. مثل همه ی سالها - و چقدر این سه تا کلمه ی پشت هم جهنمی هستند. مثل پتکی می مانند که نشانت می دهند هیچ جهشی نداشته ای - مثل همه ی تابستان ها بجز سال کنکور، بی هدف می نشینم کنج اتاق. کتاب می خوانم و بیشتر ازینکه حرف بزنم چت می کنم. بیشتر ازینکه حرفهای خودم بزنم، کپی می کنم و بیشتر ازینکه خودم باشم ماسکی هستم از خودم. چای می خورم، زیاد می خوابم، از نوبت دندان پزشکی می ترسم و حس می کنم به نوعی معتاد شده ام. وقتی زیاد از حد حس بی مصرفی می کنم چندصفحه کتاب می خوانم و عکس های اینستاگرام را بالا پایین می کنم. سوژه ای برای عکاسی ندارم. از نشان دادن کتابهایی که خوانده ام خسته شده ام. از روالِ خاکستری پیجَم. اما در دل این روزهای کسل کنجی از ذهنم نقشه می کشم و امیدوارم و لبخند می زنم و همان کنج است که مجبورم می کند به این اتاق خاکستری بگویم، اطاق آبی...

نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.