انزوای غار گونه

دلم می خواهد غاری داشته باشم. این آرزو وقتی توی کله ام افتاده که فهمیدم هیچوقت اتاق ِ خلوتی نخواهم داشت. اتاقی که تماما برای من باشد بی هیچ نشانی از دیگران. و این شد که دلم یک غار می خواهد. یک غار که شبیه خوابگاه تختهای دو طبقه نداشته باشد و بتوانم هروقت ناراحتم بزنم زیر گریه، هروقت خوشحالم ریز ریز بخندم و روی خودخواهی هیچ کسی دندانهایم را روی هم فشار ندهم. غاری که شبیه اتاق این خانه نباشد که دم به دقیقه خوابم بخاطر ورودشان بهم بخورد. هی بیایند با من که چاهار صبح خوابم برده حرف بزنند. غاری که صدای سریال های تلویزیون را نشنوم، صدای جر و بحث ها را، دستور دادن ها را، اجبار به باهم افطار کردن و میوه خوردن و چای خوردن ها را ...!

تابستانی که دوستش خواهم داشت.

عطر تابستان پیچید زیر بینی ام

لپهایم گل انداخت..

مامان می گوید افتاب سوختی ِ است.

من می گویم شروع روزهایی ست که برای خودم باشم.


+ امتحانا تموم شد. من برگشتم :)