مگر می شود آینه ها فقط شی باشند درحالی که سه سال است با آینه ای زندگی می کنم که بیشتر از هر دوستی مرا فهمیده و بیشتر از هر دعا و راز و نیازی آرامم کرده. معلمی بوده که گاها حقیقت را کوبیده توی صورتم. گاهی هم نور پاشیده روی خودش تا زردی چهره ام را نبینم و یادم برود فقط یک دختر معمولی هستم. آخر این تابستان سرنوشت آینه ام چه می شود. وقتی من دیگر نباشم که هر روز و هر شب توی قابش جای بگیرم و هی موهام را باز کنم. هی ببندم. هی ببافم. هی برقصم نیمه شبها...
آپ کن دیگه نرجس جان! :)
امتحانام تموم شن عزیزم میام زرت زرت اپ می کنم.