آینه ام توی زندگی دومش چه می شود؟

 مگر می شود آینه ها فقط شی باشند درحالی که سه سال است با آینه ای زندگی می کنم که بیشتر از هر دوستی مرا فهمیده و بیشتر از هر دعا و راز و نیازی آرامم کرده. معلمی بوده که گاها حقیقت را کوبیده توی صورتم. گاهی هم نور پاشیده روی خودش تا زردی چهره ام را نبینم و یادم برود فقط یک دختر معمولی هستم. آخر این تابستان سرنوشت آینه ام چه می شود. وقتی من دیگر نباشم که هر روز و هر شب توی قابش جای بگیرم و هی موهام را باز کنم. هی ببندم. هی ببافم. هی برقصم نیمه شبها...

گذاشت برای وقتی دیگر

دودو تا چهارتا کرده بود و قرار شد برود دستش را بیاورد جلو، برای آخرین بار دست بدهد و بعد بگوید خوشحال شده، ماهها حالش خوب بوده توی رابطه و حالا خداحافظ. اما به حساب کتاب اعتماد نداشت. تاس انداخت. قرار شد جفت یک؛"رفتن" باشد و جفت شش؛"ماندن" با همه ی پیامدهایش، بعد از چند بار بازی با تاس ها و ناهماهنگیاش. جفت یک آورد...

شب مچاله شده روی تخت گوشی را گرفت و با اولین پیام، بغض کرد...

دلخوشیم به باران بهار

خرداد به نیمه رسید و تمام شد. دلمان به رنگارنگی ِ میوه های تابستان خوش است. به دلخوشی ِ کتاب خوان شدن، فیلم دیدن، دوست پیدا کردن و شروع یادگیری ها. دلمان خوش است. خوش نباشد چه کار کنیم؟ هی بنشینیم از بدی ها بگوییم و هی تف بیندازیم روی روزگار و سرنوشت که چه؟ هنوز می شود دلخوش بود به همین وبلاگ ها، میوه های تابستان و باران خرداد.

+ امتحانات شروع شود و به پایان رسد اگر.

دردم نهفته به ز طبیبان مدعی
باشد که از خزانه ی غیبم دوا کنند

حافظ

به ثانیه هایی دل خوشم که از دست روزگار گریخته اند.

تابستان؛ خمیازه ی کشداری ست توی زندگی ام. پاییز و زمستان و بهار هم تحمل بی انگیزگی و مرگ تدریجی خوابگاه و دانشگاه.