+
دلتنگی هایت را
جایی
پشت پنهان ترین پرده ها
جابگذار و بیا،
بسا زندگی
شرمنده ی اندوه من شود..

"سید علی صالحی"

تیرماهی نیستم اما...

شبهایی که ماه کامل باشد

مردنی ترند...

رویاهاتو دنبال کن رفیق

حیاط خانه مان منبع آب قدیمی ای دارد هم قدِ سقف خانه. بچه که بودم همیشه از نردبانش بالا می رفتم و به نوک نوکش می رسیدم و کیف می کردم که هم قده خانه مان شده ام. هیچ از سستی میله ها و قدیمی بودنش نمی ترسیدم. از افتادن نمی ترسیدم و تنها به حس ناب ِ توی قله ایستادن فکر می کردم. به بالا بودن و حس خالص ِ باد روی صورتم. بزرگتر شدم و دستهام قوی تر شدند به گرفتن میله ها. پاهام تواناتر شدند به بالا رفتن ها. اما دیگر میله ها را نگرفتم و از منبع آب قدیمی مان بالا نرفتم. دیگر کمتر به حیاط رفتم و کمتر حس ناب ِ بلندا را خواستم. قد کشیدم و ندانستم ترس ها هم همراهم قد می کشند. حساب و کتاب یاد گرفتم و طول منبع آب را حساب کردم. روی ترازو ایستادم و با خودم گفتم میله های فرسوده ی منبع وزنم را تاب نمی آورند. دیگر به لبخند ِ ناشی از بالا رفتن پله ها فکر نکردم...

این شبها علاقه ام را گذاشتم روی یک ترازو و مشکلاتم روی ترازوی دیگر نشسته اند. علاقه ی طفلکی ام محکوم به شکست در برابر ترس ها و مشکلاتم شده. محکوم شده چون همراه بزرگتر شدنم راه اشتباهی را رفته ام که همه ی زندگی ام را توی هاله ی بزرگی از مه قرار داده. دیگر نمی دانم چه میخواهم و دقیقا چه چیزی لبخند روی لبهایم می آورد. حالا حتی به علاقه ام شک دارم.


پی نوشت: تند تند رکاب می زدم روی ناهمواری های خانه ی مادربزرگ، چشمهام را بسته بودم که عطر شکوفه ها را بیشتر حس کنم. یکهو چرخ جلویی گیر کرد به چیزی و افتادم زمین. زخمی شدم. گفتن:" بزرگ میشی یادت میره." ازون به بعد چشمامو باز کردم و رکاب زدم. آره یادم رفت. یادم رفت عطر شکوفه ها با چشمهای بسته چطور بود. یادم رفت راه خودمو برم و به افتادن فکر نکنم.

کاش گول عشق های کلامی را نخوریم.

در را که باز کردم برای نشستن، نگاهم بهش افتاد. وقتی مجبور شدم برای گذاشتن کوله روی پاهایم جابجا شوم نگاه دیگری بهش انداختم. قیافه اش می خورد 37 سال داشته باشد درحالی که دختر بیست و چندساله ی ریز میزه ی کناری اش را تنگ در آغوش گرفته بود. از آن آغوش ها که لبخند روی لبهایم نمی آورد. یکجور چندش آوری زیر گوش دخترک زر زر می کرد. نمی دانم چه می گفت ولی انگار دلش میخواست فقط خودش حرف بزند. حرفهایشان با نگاه نبود. با کلمات ِ زجر آوری بود برای اثبات چیزهایی مثل عشق و مالکیت. دست دخترک را گرفته بود و فشار می داد که یعنی:" حواسم به تو هست جانکم" یا "اینکه خواه بخواهی خواه نه باید تا ابد به روده درازی هایم گوش کنی"؟ یک بار به بهانه ی جابجا کردن کوله روی پایم کمی خم شدم تا دخترک را ببینم که گم شده بود پشت مرد. آرام بود... از آن آرام هایی که مکالمه ی نگاه را دوست تر دارند.

+ زندگی بین راهی ام

یاری که داد بر باد آرام و طاقتم را*

آنچه عجیب است عشق نیست، پیچ و خم های ذهن عاشق است. کسی که لبخند چشمها را از پشت کیبورد های تق تقی میفهمد و بغض های فروخورده ات را نفس می کشد. حساب می کند چند بار قبل از او دونقطه ستاره فرستاده ای و اگر کم باشد. اگر همیشه بعد از او دو نقطه ستاره فرستاده باشی با خودش خیال می کند:" ای داد بی داد محبتش کم شده. فکرش جای دیگری ست." حساب ِ "دونقطه پرانتز باز" هایت را دارد. می داند کدامشان ملیح است. کدامشان بی تفاوت و کدامشان پر از خستگی.
یک روز اگر همه ی دونقطه ستاره ها ته بکشد. اگر "دو نقطه پرانتز باز"ها خالی از هر حسی باشد. اگر یک ور ماجرا دلش به ماندن نباشد. آن ور ِ دیگر چکار کند؟ می دانم که حتما مسائل زیادی این بین هست. حتما چیزهایی شده که یک طرف ماجرا دلش به رفتن است. اما چه می شود اگر برای همیشه آن طرف ِ حسابدار ِ "دونقطه پرانتز باز"ها تنها بماند و ناباور به رفتن؟

*حافظ