رویاهاتو دنبال کن رفیق

حیاط خانه مان منبع آب قدیمی ای دارد هم قدِ سقف خانه. بچه که بودم همیشه از نردبانش بالا می رفتم و به نوک نوکش می رسیدم و کیف می کردم که هم قده خانه مان شده ام. هیچ از سستی میله ها و قدیمی بودنش نمی ترسیدم. از افتادن نمی ترسیدم و تنها به حس ناب ِ توی قله ایستادن فکر می کردم. به بالا بودن و حس خالص ِ باد روی صورتم. بزرگتر شدم و دستهام قوی تر شدند به گرفتن میله ها. پاهام تواناتر شدند به بالا رفتن ها. اما دیگر میله ها را نگرفتم و از منبع آب قدیمی مان بالا نرفتم. دیگر کمتر به حیاط رفتم و کمتر حس ناب ِ بلندا را خواستم. قد کشیدم و ندانستم ترس ها هم همراهم قد می کشند. حساب و کتاب یاد گرفتم و طول منبع آب را حساب کردم. روی ترازو ایستادم و با خودم گفتم میله های فرسوده ی منبع وزنم را تاب نمی آورند. دیگر به لبخند ِ ناشی از بالا رفتن پله ها فکر نکردم...

این شبها علاقه ام را گذاشتم روی یک ترازو و مشکلاتم روی ترازوی دیگر نشسته اند. علاقه ی طفلکی ام محکوم به شکست در برابر ترس ها و مشکلاتم شده. محکوم شده چون همراه بزرگتر شدنم راه اشتباهی را رفته ام که همه ی زندگی ام را توی هاله ی بزرگی از مه قرار داده. دیگر نمی دانم چه میخواهم و دقیقا چه چیزی لبخند روی لبهایم می آورد. حالا حتی به علاقه ام شک دارم.


پی نوشت: تند تند رکاب می زدم روی ناهمواری های خانه ی مادربزرگ، چشمهام را بسته بودم که عطر شکوفه ها را بیشتر حس کنم. یکهو چرخ جلویی گیر کرد به چیزی و افتادم زمین. زخمی شدم. گفتن:" بزرگ میشی یادت میره." ازون به بعد چشمامو باز کردم و رکاب زدم. آره یادم رفت. یادم رفت عطر شکوفه ها با چشمهای بسته چطور بود. یادم رفت راه خودمو برم و به افتادن فکر نکنم.

نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.