دردم نهفته به ز طبیبان مدعی
باشد که از خزانه ی غیبم دوا کنند

حافظ

به ثانیه هایی دل خوشم که از دست روزگار گریخته اند.

تابستان؛ خمیازه ی کشداری ست توی زندگی ام. پاییز و زمستان و بهار هم تحمل بی انگیزگی و مرگ تدریجی خوابگاه و دانشگاه.




+
دلتنگی هایت را
جایی
پشت پنهان ترین پرده ها
جابگذار و بیا،
بسا زندگی
شرمنده ی اندوه من شود..

"سید علی صالحی"

تیرماهی نیستم اما...

شبهایی که ماه کامل باشد

مردنی ترند...

رویاهاتو دنبال کن رفیق

حیاط خانه مان منبع آب قدیمی ای دارد هم قدِ سقف خانه. بچه که بودم همیشه از نردبانش بالا می رفتم و به نوک نوکش می رسیدم و کیف می کردم که هم قده خانه مان شده ام. هیچ از سستی میله ها و قدیمی بودنش نمی ترسیدم. از افتادن نمی ترسیدم و تنها به حس ناب ِ توی قله ایستادن فکر می کردم. به بالا بودن و حس خالص ِ باد روی صورتم. بزرگتر شدم و دستهام قوی تر شدند به گرفتن میله ها. پاهام تواناتر شدند به بالا رفتن ها. اما دیگر میله ها را نگرفتم و از منبع آب قدیمی مان بالا نرفتم. دیگر کمتر به حیاط رفتم و کمتر حس ناب ِ بلندا را خواستم. قد کشیدم و ندانستم ترس ها هم همراهم قد می کشند. حساب و کتاب یاد گرفتم و طول منبع آب را حساب کردم. روی ترازو ایستادم و با خودم گفتم میله های فرسوده ی منبع وزنم را تاب نمی آورند. دیگر به لبخند ِ ناشی از بالا رفتن پله ها فکر نکردم...

این شبها علاقه ام را گذاشتم روی یک ترازو و مشکلاتم روی ترازوی دیگر نشسته اند. علاقه ی طفلکی ام محکوم به شکست در برابر ترس ها و مشکلاتم شده. محکوم شده چون همراه بزرگتر شدنم راه اشتباهی را رفته ام که همه ی زندگی ام را توی هاله ی بزرگی از مه قرار داده. دیگر نمی دانم چه میخواهم و دقیقا چه چیزی لبخند روی لبهایم می آورد. حالا حتی به علاقه ام شک دارم.


پی نوشت: تند تند رکاب می زدم روی ناهمواری های خانه ی مادربزرگ، چشمهام را بسته بودم که عطر شکوفه ها را بیشتر حس کنم. یکهو چرخ جلویی گیر کرد به چیزی و افتادم زمین. زخمی شدم. گفتن:" بزرگ میشی یادت میره." ازون به بعد چشمامو باز کردم و رکاب زدم. آره یادم رفت. یادم رفت عطر شکوفه ها با چشمهای بسته چطور بود. یادم رفت راه خودمو برم و به افتادن فکر نکنم.